مجله خردسال 31 صفحه 24

کد : 95211 | تاریخ : 11/02/1382

قصه­های پنج انگشت مصطفی رحماندوست چند نفر می­خواستند غذا بپزند. اما نه اجاق و آتش داشتند، نه قابلمه. اولی گفت: «اجاق ما هیزم می­خواد، نداریم.» دومی گفت: «جمع بکنیم، بیاریم.» سومی گفت: «ما همه­مون شاخه­ی خشک و چوییم.» چهارمی گفت: «شعله می­شیم، می­رقصیم، هیزم خوب خوبیم.» انگشت شست گفت: «چه غذایی آخ جون دست دیگه قابلمه­ی غذامون!» دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

[[page 24]]

انتهای پیام /*