مجله خردسال 32 صفحه 6

کد : 95221 | تاریخ : 18/02/1382

مادر دیمبلی دیمبو دود را در آسمان دید. مردم را خبـر کرد و دود را به آن­هـا نشان داد. مردم گفتند: «این دود است» مادر فریاد زد: «این یک علامت است. دیمبلی دیمبو دارد بـا دود به مـا علامت می­دهد. او کمک­می­خواهد.» همه به­طرف دود دویدند. از جنگل گذشتنـد به کوه رسیدند. دیمبلی دیمبو را دیدند که پشت سنگ بزرگی قـایم شده بود. شیـر بزرگی به سنگ نزدیـک می­شد. دیمبـلی دیمبو مـادرش­را دید، فریاد زد: «مـادر... مـادر...» مـادر گفت: «آرام باش... نترس... نترس...» مـردم آتش بزرگی درست کردند. شیر تا آتش را دید فرار کرد. همه نفس راحتی کشیدند. دیمبـلی دیمبـو از پشت سنگ بیرون آمد و مـادرش را بغل کرد. مـادر پرسید: «حـالت خوب است؟» دیمـبلی دیمبـو طبلش را بـرداشت و زد: «دیمبــلی دیمـبو...دیمبــلی دیمبوی...» مادر فهمید حال دیمبلی دیمبو خیلی خیلی خوب است!

[[page 6]]

انتهای پیام /*