مجله خردسال 32 صفحه 17

کد : 95232 | تاریخ : 18/02/1382

کتاب بالش لحاف کرگدن میمون خرس کوچولو خرس کوچولو خرگوش یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مثل همیشه خواب آلود بود. گفت: « بیا بازی کنیم.» گفت: « اگـر توانستی مرا بگیری!» دوید و رفت. اما خمیازه­ای کشید و گفت: «حوصله­ی بازی ندارم.» پرسید: «مگر شب نخوابیدی؟» جواب داد: « شب­ها نمی­توانم بخوابم.» برگشت و گفت: «پس چرا دنبـالم نیـامدی؟» گفت: « خوابش می­آید و حوصله­ی بازی ندارد.» همین موقع از راه رسید و گفت: «سلام. بیایید برویم کنار رود خانه و بازی کنیم.»

[[page 17]]

انتهای پیام /*