مجله خردسال 32 صفحه 23

کد : 95238 | تاریخ : 18/02/1382

جوی گفت: «ابر مهربان ناراحت نباش ابرک پیش من است. اگر تا صبح صبر کنی او را دوباره خواهی دید.» ابر، تمام شب را منتظر ماند. صبح وقتی که خورشید از خواب بیدار شد و گرم گرم تابید، ابرک به آسمـان نگاه کرد و مادرش را دید. از جوی آب خداحافظی کرد و شـاخه­هـای گرم نور را گرفت و بـالا رفت. بالای بالا. ابر او را بغل گرفت و ابرک آرام در آغوش مادرش خوابید.

[[page 23]]

انتهای پیام /*