مجله خردسال 33 صفحه 18

کد : 95261 | تاریخ : 25/02/1382

چه چیزی به او بدهم که خوشحال شود؟» گفت: «ساحل را بگرد. شاید چیزی پیدا کنی.» آرام آرام از آب بیرون آمد و همه جا را گشت. امـا جز شن و هیچ چیز دیگر ندید. دوباره پیش برگشت و گفت: «من چیزی پیـدا نکردم. کنار سـاحل فقط پـر است از شن و . کمی فکر کرد و گفت: «پس چرا می­گویی چیزی پیدا نکردم! تو، شن و پیدا کرده­ای! حالا برو و با آن­ها برای یک هدیه قشنگ درست کن.» دوباره از آب بیرون آمد. به شن­ها و ها نگاه کرد. او دلش می­خواست هر طور شده راخوشحال کند، پس باید هدیه­ی خوبی به او می­داد. با دست و پای کوچکش شن­ها و ها را جـابه­جـا کرد و ناگهان فریاد زد: «فهمیدم! حالا بهترین هدیه را برای درست می­کنم.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*