
بعد با خوشحالی شروع کرد به سـاختن چیزی عجیب. او شنهـا را روی هم جمع کرد و جمع کرد بعد بـا روی شنهـا شکل قشنگی درست کرد. بـرای یک درسـت کرد. وقتی آماده شد. ، را دید که از دور میآید. بــا خوشحــالی پشت تپه شنی پنهان شد. آمد و نزدیک روی زمین نشست. بعد با خودش گفت: «چه تپه شنی قشنگی!»
از پشت بیرون آمد و گفت: «تولدت مبارک دوست من! این هم هدیهی تو!»
خوشحال شد و خندید. از آن روز به بعد روی مینشست و برای
از جاهایی که رفته بود و چیزهایی که دیده بود حرف میزد و حرف میزد.
[[page 19]]
انتهای پیام /*