مجله خردسال 33 صفحه 22

کد : 95265 | تاریخ : 25/02/1382

من سیبم و من سیبم سرور کتبی یک روز دختر کوچولویی سیبی را تا نصفه خورد و آن را به زمین انداخت. نصفه سیب نـاراحت شد. دلش می­خواست او را تا آخر بخورند. این بود که راه افتاد و رفت. رفت و رفت تـا به یک گـلدان رسید. گلدان تـا او را دید، گفت: «ا... تو کی هستی؟» نصفـه سیب گفت: «من سیبـم و من سیبم. امـا یه نصفه سیبم. خواهش می­کنـم مرا بخور.» گلدان خندید و گفت: «من سیب نمی­خورم. من فقط آب می­خورم.» سیب دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به یک بخاری رسید. بخاری گفت: «ا... تو کی هستی؟» نصفه سیب گفت: «من سیبم و من سیبم. اما یه نصفه سیبم. خواهش می­کنم مرا بخور.» بخـاری خنـدید و گفت: «من سیب نمی­خورم من فقط نفت می­خورم.» سیب دوباره راه افتاد. رفت و رفت تا به مادربزرگ رسید. مـادر بزرگ همین که نصفه سیب را دید گفت: «تو چرا ابن طوری هستی؟» سیب گفت: «من سیبم و من سیبم. اما یه نصفه سیبم. خواهش می­کنم مرا بخور.» مادربزرگ عینکش را روی چشمش جابه­جا کرد و گفت: «اهه... من که دندان ندارم تو را بخورم. اصلا تو چرا نصفه هستی؟ چرا تو را تا آخر نخورده­اند.» نصفه­سیب با غصه گفت: «حالا من چی کار کنم؟ یعنی هیچ کس نمی­خواهد مرا بخورد؟» مـادربزرگ خندید و گفت: «غصه نخور من بلدم چی کار کنم.» مادربزرگ نصفه سیب را برداشت و آن را خوب شست. بعد سیب را تکه­تکه کرد و با آن یک مربای خوشمزه پخت. دختر کوچولو به اتـاق آمد و گفت: «به! چـه بوی خوبی! این بوی چیه؟» سیب که مربا شده بود گفت: «من سیبم و من سیبم. من مربای سیبم.»

[[page 22]]

انتهای پیام /*