
قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
یک سبد میوه بود.
چندتا بچه میخواستند از میوهها بخورند.
اولی گفت: «من رو بخورید، من گلابیم. شیرینم.»
دومی گفت: «من رو بخورید که سیبم من سیب نازنینم.»
سومی گفت: «من رو بخورید خیارم مزهی خوبی دارم.»
چهارمی گفت: «من رو بخورید که انگورم دوست قشنگ زنبورم.»
آخری گفت: «نه خوشه و نه دونه من کی باشم؟
جناب هندوانه
این رو نخورید، اون رو نخورید
منو بخورید که سرخم و شیرینم
هم اونم و هم اینم!»
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
[[page 24]]
انتهای پیام /*