
بستنی خورشید
سرور کتبی
یک روز، خورشید در آسمان قدم میزد که تالاپ... ازآسمان به زمین افتاد.
خورشیـد به دور و برش نگـاه کرد... کواک... کواک... او توی حوض خـانهای افتاده بود و یک مرغابی دور او شنا میکرد. مرغابی میخواست به خورشید نوک بزند که خورشید پشتکی زد و از حوض بیرون پرید.
خورشید رفت و رفت تا به کوچهای رسید که بچهها در آن بازی میکردند.
[[page 4]]
انتهای پیام /*