مجله خردسال 35 صفحه 17

کد : 95316 | تاریخ : 08/03/1382

مترسک هاپو پرنده شاخ بزی گاو بزی یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. تازه دوتا شاخ کوچولو درآورده بود و دلش می­خواست به هر کس و هر چیز که می­ر­سد شاخ بزند. یک بار، با شاخ محکم به لانه­ی زد. خیلی عصبانی شد و شروع کرد به واق واق کردن. پا به فرار گذاشت و رفت به طرف درخت گوشه­ی حیاط. بعد با شاخ محکم به آن زد. لانه­ی لرزید و لرزید. خیلی عصبانی شد و شروع کرد به جیک جیک کردن. پا به فرار گذاشت و رفت به طرف مزرعه. وسط مزرعه ایستاده بود. شاخش را محکم به زد. خیلی نــاراحت شد. چیـزی نمانده بود بیفتد زمین. همه، از این­که شاخ درآورده بود ناراحت بودند، اما خودش خیلی­خیلی خوشحال بود.

[[page 17]]

انتهای پیام /*