
برو بالا، بالاتر
زهره پریرخ
هوا سرد بود. آسمان پر از ابر بود. پیمان کوچولو پشت پنجره ایستاده بود. توپش توی
بغلش بود. پیمان غمگین به ابرها نگاه کرد و گفت:« یا ببارید یا بروید کنار...»
ابرهای اخمو از جایشان تکان نخوردند. پیمان دوید و رفت توی حیاط. توپش را انداخت
بالا. با پایش محکم کوبید زیر توپ و گفت:« برو بالا، بالاتر. به ابرها بگو یا ببارند یا بروند
کنار...»توپ رفت بالا، بالا، بالاتر... اما آن طرف دیوار، تالاپ افتاد پایین.
درست جلوی دکان قصابی. قصاب کار میکرد؛ یکهو دید یک توپ جلوی دکانش افتاد.
آمد بیرون و توپ را برداشت. این ور و آن ور را نگاه کرد،کسی را ندید. توپ را روی
نوک انگشتش چرخاند، به آسمان نگاه کرد و گفت:«انگار از آن بالا آمدی، پس بهتر است
.برگردی همان جا. فقط بیزحمت سر راهت به ابرها بگو وقتی کار میکنم،
دوست دارم چیک چیک ببارند.»
و توپ را انداخت بالا و با پایش محکم کوبید زیر توپ. توپ رفت
.بالا و بالا و بالاتر... و درست جلوی پای یک بیکار افتاد پایین. بیکار این ور نگاه کرد.
آن ور نگاه کرد. به آسمان نگاه کرد.کسی را ندید. توپ را برداشت. نوک انگشتش
چرخاند و چرخاند و گفت:« انگار از آن بالا آمدی، پس بهتر است برگردی همان جا. فقط
زحمت بکش و سر راهت به ابرها بگو، من کار و بار ندارم، شما چرا بیکار نشستهاید؟
یک تاپ و توپی بکنید. سروصدایی راه بیندازید. ببارید و رنگوروی دنیا را عوض کنید.»
و توپ را انداخت بالا و با پایش محکم کوبید زیر توپ. توپ رفت بالا و بالا و بالاتر
خیلی بالاتر... وقتی خسته شد، چرخید و چرخید، آمد پایین و صاف افتاد جلوی یک
غذاخوری.آشپز آشش را هم میزد. از پنجره توپ را دید.
[[page 4]]
انتهای پیام /*