
آمد بیرون و توپ را برداشت. این ور نگاه کرد.
آن ور را نگاه کرد.کسی را ندید.
توپ را نوک انگشتش چرخاند و چرخاند. به آسمان نگاه کرد و گفت:« انگار از آن بالا آمدی. پس بهتر
است برگردی همان جا، فقط زحمت بکش و سر راهت به ابرها بگو، وقتی آشم را هم میزنم، دوست دارم
صدای تریک تریک باران را روی سقف بشنوم.»
و توپ را انداخت بالا و محکم، خیلی محکم کوبید زیرش.
[[page 5]]
انتهای پیام /*