
فرشتهها
بعضی روزها خانهی ما خیلی شلوغ میشود.
آن وقت مادرم خیلی کار میکند و خسته میشود.
دیروز که مهمان داشتیم، پدرم سفره را پهن کرد.
من آب و لیوان را آوردم. وقتی ناهار خوردیم، پدرم بشقابها را
جمع کرد و گفت:« خدا کسی را که به دیگران کمک میکند دوست
دارد. امام میگفتند که کمک از بهشت آمده، یعنی کسانی که اهل
بهشت هستند به دیگران کمک میکنند.»
گفتم:« مثل فرشتهها که اهل بهشت هستند؟»
پدرم گفت:«بله. امام میگفتند، من هم دوست دارم کمک کنم.
برای همین هم بعضی شبها که همه خواب بودند، امام، بیسرو صدا
به آشپزخانه میرفتند و ظرفها را میشستند.»
امروز بشقاب و لیوان و قاشقم را خودم شستم.
بعد از مادرم پرسیدم: «این طوری فرشتهها مرا دوست دارند؟»
مادرم گفت: «فرشتهها همیشه تو را دوست دارند.
آنها همهی بچههایی راکه به دیگران کمک میکنند دوست دارند.»
[[page 8]]
انتهای پیام /*