مجله خردسال 38 صفحه 19

کد : 95382 | تاریخ : 29/03/1382

ناقلا از پشت درختها آنها را تماشا می­کرد.اما نمی­دانست چی درست می­کند. او هیچ وقت، و و ندیده بود. برای همین هم منتظر ماند تا کار تمام شود. هوا که تاریک شد، کار هم تمام شد. که توی تاریکی چیزی نمی­دید، جلوتر رفت تا ببیند چی درست کرده.امــا سرش محکم به خورد که ساخته بود! سرش درد گرفت و پا به فرار گذاشت. و و و از پشت غش غش به خندیدند. فرار کرد و رفت و ازآن به بعد هیچ­کس هیچ­وقت او را دور و بر مزرعه ندید!

[[page 19]]

انتهای پیام /*