مجله خردسال 40 صفحه 6

کد : 95400 | تاریخ : 12/04/1382

خاله سوسکه گفت: «می­خوام برم به شهر خوب قصهها. خسته شدم، دلم گرفت از این جا. آقا موشه ! تو بگو، کجاست شهر قصهها؟ آقا موشه گفت: «غصه نخور پیر می­شی، از زندگی سیر می­شی، سوار اسبت می­کنم سوار کالسکه­ی نورت می­کنم. از این جا دورت می­کنم. می­برمت به شهر خوب قصهها، میان دشت و سبزهها، گلهای نسترن رو دیوار و طاقت می­کنم، گلیم سبز چمن رو، فرش اتاقت می­کنم...» شیشه­ی غم توی دل خاله شکست. خنده رو لبش نشست. دل آقا موشه پر کشید و رفت به آسمان، دوتایی راهی شدن خنده کنان. آقا موشه عصا زنان، خاله سوسکه تق تق کنان، دستاشون تو دست هم، رفتند و رفتند تا کجا تا به شهر قصهها!

[[page 6]]

انتهای پیام /*