مجله خردسال 40 صفحه 24

کد : 95418 | تاریخ : 12/04/1382

قصههای پنج انگشت مصطفی رحماندوست چهار نفر پشت سر یکی ایستاده بودند و نماز می­خواندند اولی گفت:«مسجد ما خوشگله!» دومی گفت:«حرف زدی و نماز تو باطله.» سومی گفت:«توهم که حرف زدی بابا.» چهارمی گفت:«من یکی حرف نزدم! شکر خدا.» آن که جلو ایستاده بود، دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید. حرفاشونو گوش داده بود، داد زد و گفت:«نه دراز و نه کوتوله نماز خودم قبوله!»

[[page 24]]

انتهای پیام /*