مجله خردسال 41 صفحه 5

کد : 95427 | تاریخ : 19/04/1382

تن­کوچولو بدجوری می­لرزید و مورمور می­شد. فکر می­کـرد: «اگر هیولا مادر عزیزم را بکشد؟ اگر مرا با خودش ببرد؟...» دندان­هایش به هم خورد. ناگهان هیولا چوب بلندی را که در دست داشت به طرف آسمان گرفت. صدای وحشتنــاکی شنیده شد و یک پرنـده­ی سفید توی آسمان فریادی کشید و لابه­لای علف­هـای نزدیک آن­ها افتاد. و کوچولو فهمید که هیولا چه­قد رخطرناک است.

[[page 5]]

انتهای پیام /*