مجله خردسال 41 صفحه 18

کد : 95440 | تاریخ : 19/04/1382

و و ، راه افتادند و از روی علامت­ها را دنبـال کردند تا به گنج برسند. آن­ها از جنگل گذشتند. از رود گذشتند و از آن طرف رودخانه به جایی رسیـدند که در علامت خورده بود. گفت: «باید زمین را بکنیم و گنج را پیدا کنیم.» گفت: « جان! تو زمین را بکن.» می­خواست زمین را بکند که صدایی شنیده شد. کسی کمک می­خواست. و به دور و بر نگاه کردند و بالای درخت را دیدند که فریــاد می­زد: «زمین را نکنید. من این جـا هستم!» گفت: «مگر تو گنج هستی؟» گفت: «من گنج نیستم امـا جـای گنج را خوب بلدم!» گفت: «باید به کمک کنیم.» پر زد و رفت بالای درخت. لابه­لای بندهای محکم دام گیر افتاده بود. ، را از زمین بلند کرد و روی درخت گذاشت و مشغول جویدن بندها شد. کمی بعد آزاد شد و پر زد و از درخت پایین آمد. گفت: «چه طوری توی دام افتادی؟»

[[page 18]]

انتهای پیام /*