مجله خردسال 42 صفحه 18

کد : 95468 | تاریخ : 26/04/1382

و هر دو با هم او را صدا کردند. صدای آنها را شنید و از خانه بیرون آمد. وقتی و را پایین دید، تند و تند از پایین آمد و پرسید:«چی شده؟ با من چه کاردارید؟» گفت :«سلام.» هم گفت:«سلام.» از این­که فراموش کرده بود سلام کند،خیلی خجالت کشید و گفت:«ببخشید، حواسم نبود!» گفت:« جان! من بالای گیر کرده. تو می­توانی آن را از لابه­لای شاخهها در بیاوری؟» گفت:« می­ترسد پاره شود، برای همین هم از تو کمک می­خواهد. کمی فکر کرد و گفت:«بگذارید ببینم می­توانم کاری کنم یا نه. » بعد از بالارفت و دور و بر را با دقت نگاه کرد و گفت:«نخ به شاخهها پیچیده. می­توانم نخ آنرا بجوم تا پاره شود.

[[page 18]]

انتهای پیام /*