
قصههای جنگل
1) یک روز وقتی که قهوهای مشغول چیدن
میوه بود صدایی شنید.
3) قهوهای دوید و فورا یکی از تخمها را برداشت
تا با خودش ببرد.
2) این صدای میمون سیاه بود که به دوستانش میگفت:
«نگاه کنید! شترمرغ رفته وتخمها رابرای ما گذاشته!»
[[page 20]]
انتهای پیام /*