
قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
یکی، یکی بود، برادرش را صدا کرد.
دو تا که شدند، سومی سر در آورد.
سومی چه کرد؟
به فکر بازی افتاد.
چهارمی هم خودش رو تو بازی جا داد.
پنجمی گفت:«دو تیم دوتایی شدین،
با همدیگه بازی کنین
من این وسط سوت میزنم
داور بازی تون منم.
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او
این شعر را بخوانید.
[[page 24]]
انتهای پیام /*