مجله خردسال 43 صفحه 4

کد : 95482 | تاریخ : 02/05/1382

خاله مهربان مهری ماهوتی یکی بود، یکی نبود. یک روز، خاله­مهربان چادر به سر، عصا زنان از خانه­اش راه افتاد. می­خواست برود کجا؟ ده بـالا. دیدن پسـرش. نـوههای قند و عسلش. رفت سرجـاده، ولـی هرچه صبر کرد مینی­بوس ده نیامد که نیامد. خاله پای پیاده راه افتاد. فکر کرد حتما همان نزدیکیها ماشین را می­بیند. هنـوز راه زیادی نرفته بود که خسته شد. کنارجوی آبی نشست. الاغ، با بار هیزم از آن جا می­گذشت. خاله را دید. سلام کرد و پرسید: «خاله خاله جان، خاله مهربان! کجا می­روی؟» خاله گفت: «دیدن پسرم. نوههای قند و عسلم. مینی­بوس ده دیر کرده. فکر خاله­ی پیر را نکرده! نگفته وقتی خاله دلش تنگ بشود دیگر طاقت نمی­آورد...» الاغ گفت: «غصه نخور خاله­جان.بارهیزمم را که بردم بر می­گردم و خودم تو را می­برم آن­جا.» خاله با خوشحالی گفت: «خدا عمرت بدهد. پس زود برو. بارت­را گذاشتی برگرد. کاری نداشتی برگرد!» الاغ رفت. خاله یک کمی صبر کرد، ولی باز طاقت نیاورد. زود راه افتاد. هوا ابری شده بود. انگار می­خواست باران ببارد. خاله یواش یواش می­رفت که صدایی شنید: «تالاق تولوق. ..» ایستاد و نگاه کرد. مشهدی غلام، بقال ده خودشان بود.

[[page 4]]

انتهای پیام /*