
مشهدی یک عالمه علف بار گاری کرده بود و میرفت.
وقتی به خاله رسید سلام کرد و پرسید: «خاله خالهجان خاله مهربان!
تنهایی، کجا میروی؟ صدایرعد و برقرا نمیشنوی؟» خالهگفت: «میخواهم
بروم ده بالا. خانه پسرم. دیدن نوههای قند و عسلم.» مشهدی گفت: «اگر بخواهی
خودم تو را میرسـانم. صبر کن. علفهـا را به طویله ببرم و زود برگردم.» خـاله بـا
خوشحالی گفت: «خدا عمرت بدهد. پس زود برو، بارت را گذاشتی برگرد. کاری نداشتی
برگرد.»
[[page 5]]
انتهای پیام /*