مجله خردسال 44 صفحه 4

کد : 95510 | تاریخ : 09/05/1382

قصههای غار راه غار آن روز وقتی پسرک از غار بیرون آمد، پدر عطسه­ی بلندی کرد و گفت: «مراقب باش، راه را گم نکنی!» پسرک کمی ایستاد و به دور و بر نگاه کرد. پدر سرمـا خورده بود و او باید به شکار می­رفت. این اولین باری بود که او تنها به شکار می­رفت. برای شـکار باید از غار دور می­شد. جـلوی غار ایستـاد و فکر کرد تا چه کار کند که راه را گم نکند. پس تصمیم گرفت از غار تا­محل شکار را علامت بگذارد تا موقع برگشتن بتواند راه را پیدا کند. کمی که جلو رفت به اولین درخت بزرگ رسید. روی تنه درخت شکل غار را نقاشی کرد. بعد جلوتر رفت. رفت و رفت تـا به بـرکه رسید. آن جـا پراز پشـه و لاک­پشت بود. پسرک می­دانست که برکه محل شکار او نیست. پس از راه دیگری رفت. روی تنه­ی درختی تصویر آب برکه را نقاشی کرد. این طوری می­دانست که این راه به برکه می­رسد. او رفت و رفت تا به دشت بزرگی رسید. دورتا دور دشت جنگل بود. او با دقت به همه جا نگاه کرد. جلوی پایش سنگ سفید و بزرگی را دید. از پشت سنگ، خرگوشی بیرون آمد و میان دشت دوید.

[[page 4]]

انتهای پیام /*