مجله خردسال 44 صفحه 19

کد : 95525 | تاریخ : 09/05/1382

گفت: «می­آیم.» گفت: «من هم می­آیم» همین­طور که می­خندید گفت: «پس راه بیفتیم و این درخت عجیب را ببینیم.» و و می­خواستند به طرف جنگل بروند که ناگهان صدای خش خشی را شنیدند. از ترس پرید و پشت یک سنگ پنهان شد و گفت: «آمد!» و و با چشمهای منتظر به سمتی که صدا می­آمد نگاه کردند. کمی بعد، یک کوچولو، با شاخهـای قشنگش از لابه­لای درختها بیرون آمد و گفت: «شما یک کوچولو را ندیده­اید؟ او می­خواست با من بازی کند! روی شاخهای من نشست، بعد پر زد و رفت. من نتوانستم او را پیدا کنم.» و و خندیدند. آرام از پشت سنگ بیرون آمد. گفت: «این درخت پادار! یـک شاخ­دار است جانم! نه خنده دارد و نه ترس!» این طوری شد که و و و با دوست شدند و همه با هم کنار دریاچه بازی کردند.

[[page 19]]

انتهای پیام /*