
قصهی پرندهها
1)یک روز، وقتی که پرنده کوچولو کنار برکه گردش میکرد؛
2) لکلک بزرگی را دید که روی شاخهی درخت
ایستاده بود.
3)پرنده با تعجب به پاهای او نگاه کرد. لک لک فقط یک پا داشت.
4) پرنده با صدای بلند پرسید: «تو فقط یک پا داری؟»
[[page 20]]
انتهای پیام /*