
یک قطره، یک غنچه
سوسن طاقدیس
یک روز، خورشید خـانم، برای ننهدریا خبر آورد که :«ای ننه دریـا، چه نشستهای که آن طرف دنیا یک درهی قشنگ بود پر از گلهای رنگارنگ. حالا چند ماه است که به آنجا باران نباریده، رود و نهر و جوی خشکیده، بیا با کمک هم کاری بکنیم.» ننه دریا، شروشوری کرد. موجهـایش را این طرف و آن طرف فرستاد. گوش مـاهیهای ته دریـا را زیر و رو کرد و گفت: «بـاشد! من قطرههـای نقرهای را صدا می کنم. تو هم خـاله ابر را صـدا کن.
قطرههـای نقرهای را بخـار کن و به دست او بسپار. بابا باد را هم خبر کن تا آنها را به
[[page 4]]
انتهای پیام /*