مجله خردسال 45 صفحه 8

کد : 95542 | تاریخ : 16/05/1382

فرشتهها امروز صبح، من و پدرم رفته بودیم نان بخریم. من هفت تا سلام کردم. اول به گنجشکهـا، دوم به آقـای رفتگر، سوم­به نـانوای خوبمـان، چهارم به آقا­رضا که از او شیر خریدیم، پنجم دوباره به آقای رفتگر ششمی را یـادم نیست! هفتم به مادر. وقتی به خـانه رسیدیم، من پشت بابایم قایم شدم. تا مـادر در را باز کرد من زود پریدم جلو و گفتم:«سلام.» مامان خندید و گفت: «سلام! مرا ترساندی!» پدرم گفت: «باز این دایی عبـاس چیزی برای تو تعریف کرده؟!» گفتم: «بله! دایی می­گفت که امـام خمینی همیشه زودتـر از دیگران سلام می­کردند. کاشکی من آن موقع بودم، آن وقت یک گوشه قایم می­شدم و صبر مـی­کردم، وقتی امـام مـی­آمدند زودتـر از او سلام می­کردم.» پدرم مـرا بوسید و گفت: «آفرین به تو! فرشتههـا تو را خیلی دوسـت دارند و بـا هـر سـلام تو یک سـلام هم آنها به تو می­گویند.» من خیلی خوشحال شدم، فکر می­کنم امروز فرشتهها هفت بار به من سلام کردند!

[[page 8]]

انتهای پیام /*