مجله خردسال 45 صفحه 17

کد : 95551 | تاریخ : 16/05/1382

قورباغه پنجره قناری پیشی پنجره و قناری قناری درخت یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. توی یک خانه، پشت یک ، یک بود. او هـر روز به سبز و قشنگی که روبه­روی خانه بود نگاه می­کرد. یک آرزو داشـت. او دلـش می­خواسـت پرواز کند و روی شـاخههــای بنشیند. اما توی قفس بود و در قفس بسته بود. یک روز کـوچولو جسـت زد و جـست زد و آمد پشت و را دید. گفت: «تو چه قدر خوشگلی! مثل برگهای سبز . » به نگاه کرد و گفت: «تو هم خوشگلی! مثل خورشید.» این­طوری بود که و بـا هم دوست شدند. هرروز به دیدن می­آمد. بعضی وقتها که بسته بود.

[[page 17]]

انتهای پیام /*