
.
..
کوچکش شروع کرد به کندن زمین. همین موقع                  او را دید و جلو آمد و گفت: «سلام              جان! بیا دانهای را که پیدا کردهای با هم بخوریم !»                گفت: «نه. حالا نه. من این دانه را در زیر خاک پنهان میکنم و بعداً آن را میخوریم.»                 گفت:«چرا بعداً آن را بخوریم؟ بیا همین الان بخوریم.»	  کمی فکر کرد و گفت:«نمیدانم چرا باید بعداً آن را بخوریم، ولی               ،               را نخوردودر زیر خاک پنهان کرد. حتماً این طوری خوشمزهتر میشود.»           دانه را در گـودال کوچکی که درست کرده بود گذاشت و مثل             روی دانه را با خاک پوشاند. چند روز گذشت.             و                 هــر روز به سـراغ 	میرفتند تا ببینند او کی            را از زیر خاک در میآورد تا آنها هم همان موقع دانهی زیر خاک را بیرون بیاورند.
  [[page 18]] 
                
                
                انتهای پیام /*