مجله خردسال 49 صفحه 22

کد : 95630 | تاریخ : 13/06/1382

شنل­قرمزی سرور کتبی امروز یک شنل قرمز پوشیدم و به جنگل رفتم. هر چه نگاه کردم گرگ ندیدم. برای مادربزرگ یک دسته گل سرخ چیدم. وقتی به خانه­ی مادربزرگ رسیدم،گل­ها را به او دادم. و گفتم: «خیلی دوستت دارم مادربزرگ!» مادربزرگ خندید و گفت: «من هم تو را دوست دارم.» صدای مادربزرگ کلفت نبود. دندان­هایش بزرگ نبود. ناخن­هایش دراز نبود. چشم­هایش سرخ نبود. خدا را شکر!...گرگ, مادربزرگم را نخورده بود!

[[page 22]]

انتهای پیام /*