فصل دوم : خاطرات سید رحیم میریان

نمونه ای از کرامات امام

کد : 95681 | تاریخ : 16/08/1395

‏آقا‏‎ ‎‏مهدی ما‏‎ ‎‏پسر خاله‌ای به نام مهدی داشت. این دو مهدی‌ها‏‎ ‎‏وقتی ‏‎ ‎‏می‌خواستند به جبهه عزیمت کنند. از امام وقت ملاقات گرفتند و به ‏‎ ‎‏دست‌بوسی ایشان آمدند. دو پسر خاله دست امام را‏‎ ‎‏بوسیدند و عازم ‏‎ ‎‏جبهه شدند. فرزندم مهدی به شهادت رسید و پسر خاله‌اش مهدی که ‏‎ ‎‏بعد‌ها‏‎ ‎‏داماد من ‏‏شد به افتخار جانبازی نایل آمد. ‏‏ایشان را پس از ‏‎ ‎‏مجروحیت به‏‏بیمارستانی در تبریز انتقال دادند و یک ماه بعد بر اثر ‏‎ ‎‏موشک باران تبریز از سوی هواپیما‌‌های عراقی او را‏‎ ‎‏به بیمارستان امام ‏‎ ‎‏حسین (ع) تهران آوردند. امکانات بیمارستان بسیار ضعیف بود. به ما‏‎ ‎‏گفتند که این آقامهدی قطع نخاع شده و عمل کردن او در توان و ‏‎ ‎‏تخصص مانیست باید به بیمارستان آیت‌الله طالقانی انتقال یابد. من و ‏‎ ‎‏پدر مهدی خیلی ناراحت بودیم. آنها‏‎ ‎‏وقتی وضعیت ما‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏دیدند خودشان ‏‎ ‎‏به بیمارستان آیت‌الله طالقانی زنگ زدند دقایقی بعد آمبولانسی از آن ‏‎ ‎
‎[[page 53]]‎‏بیمارستان آمد و مهدی راداخل آن گذاشتیم و ساعت 11 شب او را‏‎ ‎‏به ‏‎ ‎‏بیمارستان آوردیم. آنجا‏‎ ‎‏دکتر متخصص مغز و اعصاب او را‏‎ ‎‏معاینه کرد و ‏‎ ‎‏گفت که ایشان قطع نخاع شده الان هم کاری نمی‌توان برایش انجام داد ‏‎ ‎‏بهتر است او را‏‎ ‎‏به بیمارستان ببرید تا‏‎ ‎‏زخم‌هایش خوب شود سپس به ‏‎ ‎‏آسایشگاه انتقالش بدهید. به مهدی هم گفت که کاری نمی‌توانیم برایت ‏‎ ‎‏انجام بدهیم. او اشک می‌ریخت و می‌گفت ای کاش شهید شده بودم. ‏‎ ‎‏خلاصه او را‏‎ ‎‏به بیمارستان امام حسین‏‎ ‎‏(ع) آوردیم تا‏‎ ‎‏زخمهایش خوب ‏‎ ‎‏شود. یکی ـ دو روز بعد ماجرا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به آقای دکتر عارفی گفتم که آقای ‏‎ ‎‏دکتر این دو تا‏‎ ‎‏مهدی پسر خاله بودند، هم نام بودند، سه روز از هم ‏‎ ‎‏فاصله سنی داشتند، باهم بزرگ شده‌اند و باهم به جبهه رفته‌اند. حالا‏‎ ‎‏پسر من شهید شده اما‏‎ ‎‏پسر خاله‌اش جانباز شده است خودش و ‏‎ ‎‏خانواده‌اش و ما‏‎ ‎‏زجر زیادی می‌کشیم. تازه به او نگفته‌ایم که مهدی شهید ‏‎ ‎‏شده، چون اگر بفهمد روی اعصابش اثر منفی می‌گذارد. آقای دکتر یک ‏‎ ‎‏فکری بکنید. او با‏‎ ‎‏دکتر کلانتر در بیمارستان شهدا‏‎ ‎‏صحبت کرد. مهدی را‏‎ ‎‏پیش آقای دکتر کلانتر بردیم. او معاینه کرد و گفت که ایشان قطع نخاع ‏‎ ‎‏شده اما‏‎ ‎‏ما‏‎ ‎‏یک عمل روی ایشان انجام می‌دهیم به شرطی که او را‏‎ ‎‏ببرید ‏‎ ‎‏زخم‌هایش را‏‎ ‎‏خوب کنید بعدا‏‎ ‎‏بیاورید. این کار را‏‎ ‎‏انجام دادیم و او را‏‎ ‎‏به ‏‎ ‎‏بیمارستان شهدا‏‎ ‎‏بردیم. دکتر مرندی عملی روی مهدی انجام داد و به ما‏‎ ‎‏گفت دعاکنید پیوندی که ما‏‎ ‎‏انجام دادیم بگیرد و آقا‏‎ ‎‏مهدی بتواند ‏‎ ‎‏مقداری پا‌هایش را‏‎ ‎‏حرکت دهد اما‏‎ ‎‏این عمل عملی نیست که او بتواند ‏‎ ‎‏کنترل ادرار و مدفوع داشته باشد چون عصب پاره شده و فاصله ‏‎ ‎‏عصب‌ها‏‎ ‎‏زیاد است و برای ان کاری نمی‌شود کرد. شما‏‎ ‎‏مواظب باشید ‏‎ ‎
‎[[page 54]]‎‏عفونت نکند. از قضا‏‎ ‎‏آن پیوند‌ها‏‎ ‎‏عفونت کرد و ما‏‎ ‎‏زجر زیادی کشیدیم ‏‎ ‎‏تا‏‎ ‎‏آمپول‌‌های مخصوص آن را‏‎ ‎‏پیدا‏‎ ‎‏کنیم و با‏‎ ‎‏تزریق صد آمپول توانستیم ‏‎ ‎‏عفونت‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏برطرف کنیم. مدتی گذشت تا‏‎ ‎‏اینکه دکتر برایش فیزیوتراپی ‏‎ ‎‏تجویز کرد. او را‏‎ ‎‏به فیزیوتراپی بردیم اما‏‎ ‎‏مسوول فیزیوتراپی گفت که اگر ‏‎ ‎‏سوند دائم در مجر‌ای ادرار باشد عفونت ایجاد می‌کند و بیمار را‏‎ ‎‏از بین ‏‎ ‎‏می‌برد لذا‏‎ ‎‏ما‏‎ ‎‏پیش دکتر سیم فروش رفتیم و موضوع را‏‎ ‎‏که گفتیم. ایشان ‏‎ ‎‏گفت کاری نمی‌توان کرد، فقط من چند تا‏‎ ‎‏سوند نازک می‌دهم که استفاده ‏‎ ‎‏شود. سوندهایی که یک بار مصرف نیستند و پس از هر بار تخلیه ‏‎ ‎‏می‌توان آن را‏‎ ‎‏با‏‎ ‎‏آب و صابون شست و دوباره استفاده کرد. آنها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏گرفتیم ‏‎ ‎‏و آمدیم.‏

‏همان روز به دفتر رفتم. روز پنجشنبه بود. دیدم مقداری برنج و ‏‎ ‎‏عدس از ناهار ظهر امام زیاد آمده و آن را‏‎ ‎‏روی تلویزیون گذاشته‌اند. ‏‎ ‎‏گویا‏‎ ‎‏آقای بهاءالدینی می‌خواست آن را‏‎ ‎‏به قم برای یک مریضی ببرد که ‏‎ ‎‏یادش رفته بود. گفتم حالا‏‎ ‎‏که او یادش رفته من آن را‏‎ ‎‏می‌برم و به مهدی ‏‎ ‎‏می‌دهم. به خانه آمدم. مهدی در زیر زمین خوابیده بود. بیدارش کردم و ‏‎ ‎‏به او گفتم بلند شو برایت غذای تبرک آورده‌ام، غذای امام است، بخور ‏‎ ‎‏ان‌شاءالله خوب می‌شوی. یک قاشق از غذا‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏به دهان ایشان گذاشتم و ‏‎ ‎‏او خورد بقیه آن را‏‎ ‎‏نیز بچه‌ها‏‎ ‎‏خوردند. مدت کوتاهی بعد مهدی نیاز به ‏‎ ‎‏قضای حاجت پیدا‏‎ ‎‏کرد. پدرش خواست سوند بگذارد‏‎ ‎‏که مهدی گفت‏‎ ‎‏نیازی نیست به راحتی می‌توانم ادرار کنم. ساعتی بعد پدرش خواست ‏‎ ‎‏زیر پای ‏‏مهدی را‏‎ ‎‏عوض کند دید که خشک خشک است کم‌کم پاهایش ‏‎ ‎‏به ‏‏حرکت در آمد و با‏‎ ‎‏عصا‏‎ ‎‏به راه رفتن پرداخت. موضوع را‏‎ ‎‏به دکتر سیم ‏‎ ‎
‎[[page 55]]‎‏فروش گفتم. باورش نمی‌شد. به او گفتم آقای دکتر من مقداری از برنج ‏‎ ‎‏و عدس حضرت امام را‏‎ ‎‏به او دادم. گفت: بر منکرش لعنت من هر وقت ‏‎ ‎‏از مریض‌هایم قطع امید می‌کنم می‌گویم قند ببرید و بدهید امام تبرک ‏‎ ‎‏کنند و آن را‏‎ ‎‏بخورید به این واسطه مریض‌هایم خوب می‌شوند. ایشان ‏‎ ‎‏شفا‏‎ ‎‏پیدا‏‎ ‎‏کرده است. پس از مدتی او را‏‎ ‎‏پیش دکتر مرندی بردیم. خیلی ‏‎ ‎‏تعجب کرد گفت این مریض من نیست. گفتیم آقای دکتر این همان ‏‎ ‎‏مهدی است. جریان را‏‎ ‎‏به او گفتیم و او گفت حالا‏‎ ‎‏می‌خواهی اسمش را‏‎ ‎‏معجزه بگذار، کرامت امام بگذار، هر چه می‌خواهی بگذار این را‏‎ ‎‏بگویم ‏‎ ‎‏که این در اثر عمل ما‏‎ ‎‏خوب نشده است. او همه دکتر‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏جمع کرد. ‏‎ ‎‏نوار‌ها‏‎ ‎‏و عکس‌ها‏‎ ‎‏و آزمایش‌ها‏‎ ‎‏را‏‎ ‎‏دیدند و همه در حیرت ماندند. این از ‏‎ ‎‏کرامات امام بود که آقامهدی ما‏‎ ‎‏شفا‏‎ ‎‏پیدا‏‎ ‎‏کرد.‏

‎[[page 56]]‎

انتهای پیام /*