
پوتیکو
سرور کتبی
پوتیکو یک صدا بود. پوتیکو صدای پای اسب بود. یک روز پوتـیکو از پای اسب بیرون پرید و بالا رفت. رفت و رفت تا به چیشچیش
هوهو رسید. چیشچیش هو هویک صدا بو. چیش چیش
هوهو صدای قطار بود. چیشچیش هوهو تا پوتیکو را دید،
گفت: «تو چه خوشگلی! زن من میشی؟» پوتیکو سرش را
تکان داد وگفت: «نه نه نه.. . من زن چیشچیش هوهو
نمیشم.» پوتیکو دوید و دوید تا به قار قار رسید. قـارقـار هم
یک صدا بود. قارقار صدای کلاغ بود. قارقارتا پوتیکو را دید،
گفت: «تو چه نازی! زن من میشی؟» پوتیکو سرش را تکان داد و
گفت: «نه نه نه ... من زن قارقار نمیشم.» پوتیکو رفت و رفت تا به
نعرهییک پلنگ رسید. نعرهی پلنگ بدون هیچ حرفی پوتیکو را گرفت
و توی قفسانداخت.اما پوتی کویک شب که پلنگ خوابیده بود، در قفس
را باز کرد و بیرون پرید. یک بار هم نزدیک بود
غانغان او را بگیرد. غانغان صدای
کامیون بود. پوتیکو توانست از دست
غانغان هم فرار کند. پوتیکو دوید و
دوید تا به خیابان رسید. خیابان پراز آدم
بود. پراز ماشین بود. پراز صدا بود.
صدای فریاد آژیر... ترمز... بوق... صدا...
[[page 4]]
انتهای پیام /*