فصل چهارم : خاطرات رضا فراهانی

توجه و علاقه حضرت امام به مردم

کد : 95746 | تاریخ : 16/08/1395

‏حضرت امام علاقه زیادی به مردم داشتند و وقتی جمعیت برای ملاقات ‏‎ ‎‏ایشان می آمد خواب و‏‎ ‎‏استراحت رابرای وقت دیگر موکول می کردند. ‏‎ ‎‏می فرمودند که یک صندلی بگذارید من جلوی در می آیم. ایشان بالای ‏‎ ‎‏صندلی می رفتند و به مردم دست تکان می دادند و ابراز علاقه می کردند. ‏‎ ‎‏بعضی مواقع بلافاصله پس از یک ملاقاتی، جمعیتی دیگر می آمدند و ‏‎ ‎‏امام دوباره می فرمودند صندلی بگذار. من صندلی را می گذاشتم. ملاقات ‏‎ ‎‏که تمام می شد می دیدیم ایشان داخل نمی آیند و گاهی بالای پشت بام ‏‎ ‎‏می رفتند و می فرمودند صندلی بگذارید. ظاهرا به امام اعلام می شد که ‏‎ ‎‏جمعیت دیگری قصد ملاقات با ایشان را دارند.‏

‏اتاقی که ایشان می نشستند موکت بود. مردم هم همان جا به دیدار ‏‎ ‎‏ایشان می آمدند. ما برای اینکه جای آقا مشخص شود روی موکت پتویی ‏‎ ‎‏انداختیم که ایشان اعتراض کردند. بعد ما علت را می گفتیم که مثلا‏‎ ‎‏بلندگو می گذاریم که شما صحبت کنید و مردم بنشینند. مردم در اتاق ‏‎ ‎‏خانه حاج شیخ محمد یزدی به طور فشرده می نشستند و آقا به افراد نگاه ‏‎ ‎
‎[[page 107]]‎‏می کردند و هر کسی فکر می کرد آقا فقط به او نگاه می کنند. بعد از آنکه ‏‎ ‎‏سخنرانی امام تمام می شد یکی بلند می شد می گفت: آقا می خواهم ‏‎ ‎‏صورتتان را ببوسم. آقا هم صورتشان را به طرف آن شخص می بردند و ‏‎ ‎‏می گفتند: ببوس. دیگری می گفت: آقا می خواهم با شما عکس بگیرم. آقا‏‎ ‎‏می فرمودند: بگوئید عکاس بیاید. در لابلای جمعیت برخی ‏‏افراد ‏‏می خواستند ‏‎ ‎‏بیایند جلو که آقا آهسته با دست اشاره می کردند که مثلا شما جلو نیا. آن ‏‎ ‎‏طرف رنگش می پرید و حالت لرزش به او دست می داد و عقب عقب از ‏‎ ‎‏اتاق بیرون می رفت. نمی دانم چه حکمتی بود. آن موقع تفتیش مثل الان ‏‎ ‎‏نبود. اتاقی آنجا بود که حاج شیخ حسن صانعی ‏‏نشسته بود و ما ‏‏ضمن ‏‎ ‎‏تفتیش، کلت و نارنجک افراد را می گرفتیم و روی میز می گذاشتیم که ‏‎ ‎‏اگر منفجر می شد با اتاق امام فقط یک شیشه فاصله داشت.‏

‏در مواقعی که امام رابه مدرسه فیضیه می بردیم، از خیابان رد ‏‏می شدیم ‏‎ ‎‏و وقتی آقا از ماشین پیاده می شدند جمعیت می ریختند و به عنوان تبرک ‏‏به ‏‎ ‎‏امام دست می کشیدند. جمعیت فشار می آورد و گاهی افراد که می خواستند‏‎ ‎‏به امام دست بکشند به عمامه ایشان می خوردند. آقا هم به عمامه حساس ‏‎ ‎‏بودند و مواظب بودند که عمامه نیفتد. ما هم می دیدیم که ایشان اذیت ‏‎ ‎‏می شوند، لذاراهی رااز زیر پل آهنچی انتخاب کردند. آن راه به پشت ‏‎ ‎‏مسجد آیت الله بروجردی می خورد که درخت و جوی ‏‏آب بود. آنجا ‏‏متعلق ‏‎ ‎‏به آقا سید صادق نوه آقای بروجردی بود. برای ایجاد راه از آن مسیر ‏‎ ‎‏رفته بودند از وی اجازه بگیرند که گفته بود اگر آقا به من بگویند، من راه ‏‎ ‎‏می دهم. آقا هم هرگز این کار رانمی کردند. خلاصه آنجا را درست ‏‎ ‎‏کردند و پس از آن ما آقا را از ان زیر می بردیم و می آوردیم و این اواخر ‏‎ ‎
‎[[page 108]]‎‏دیگر برادران پاسدار نرده می گذاشتند و جلوی مردم را می گرفتند تا ما‏‎ ‎‏بتوانیم از پشت مدرسه فیضیه آقا را پیاده کنیم. چندی گذشت و یک ‏‎ ‎‏مقدار مسیر خلوت شد. آقا وقتی دیدند خلوت است و جمعیت نیامده ‏‎ ‎‏فرمودند: چرا جلوی جمعیت را گرفتید؟ گفتم که آقا قضیه اینجوری ‏‎ ‎‏است. فرمودند: مرا از ملتم جدا نکنید. من عاشق مردم هستم و این ملت ‏‎ ‎‏را دوست دارم. دیگر هم مرا از اینجا نیاورید و به داخل جمعیت ببرید. ‏‎ ‎‏از آن به بعد از داخل خیابان حرکت می کردیم که برخی ها در ماشین آقا‏‎ ‎‏را باز می کردند.‏

‎[[page 109]]‎

انتهای پیام /*