مجله خردسال 50 صفحه 17

کد : 95757 | تاریخ : 20/06/1382

. کلاغ­ هاپو انگور روباه انگور یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. نزدیک یک ده زیبا، یک باغ بود. باغی پر از هــای آبدار و شیرین. بــا این که دور تـا دور باغ را دیوار کشیده بودند، اما ناقلا از زیر دیوار بـاغ برای خودش یک راه مخفی درست کرده بود. عاشق بود. آن هم های شیرین و رسیده. برای همین­هم هرروز­یواشکی از راه مخفی،توی باغ می­رفت و می­خورد. ، فقط نمی­خورد شـاخه­ی درخت­هـا را می­شکست و خیلی از ها را هم زیر دست و پا له می­کرد.­یک­روز صاحب باغ به گفت: «باید مراقب باشی و نگذاری وارد باغ بشود.» ، سگ شجاع و زرنگی بود او صاحب باغ قول داد

[[page 17]]

انتهای پیام /*