
.
اینطوری شد که و تصمیم گرفتند با کمک هم از های باغ مواظبت کنند.اما بیچاره که از همه جا بیخبر بود، فردای آن روز هوس خوردن کرد. یواشیواشبه طرف باغآمد و از سوراخ دیوار گذشت. او را دید و چنان قارقاری سر داد که و همـهی اهـل ده صـدای او را شنیدند. با عجله به سراغ رفت. که حسابی دستپاچه شده بود، سوراخ زیر دیوار را گم کرد و شروع کرد به دویدن دور باغ. بدو! بدو! هم ول کن نبـود و همین طور سرو صدا میکرد. بـالاخره با هر دردسری بود سوراخ را پیدا کرد و پا به فرار گذاشت. از آن روزبه بعد اجازه داشت روزییک خوشه بخورد! و در نگهبانی از باغ به کمک کند.
واما بشنوید از بیچاره! او هیچ وقت جرات نکرد به سراغ های باغ بیاید. فقط توی خواب میخورد! توی خواب هم اصلا شیرین نبود!
[[page 19]]
انتهای پیام /*