یکبار به اتفاق حسن آقا به جبهه رفته بودیم. قبل از عملیات والفجر 10 بود و چند روز به شروع عملیات مانده بود. حسن آقا از سنندج به دفتر امام زنگ زد و با مادرشان و خانم حضرت امام صحبت کرد، سپس گفتند که امام می خواهد با ایشان صحبت کند. از آن سوی خط وقتی امام می خواست گوشی را بگیرد و با حسن آقا صحبت کند، دیدم که حسن آقا رنگ به رنگ شد. گفتم چی شد؟ گفت دارند گوشی را می دهند به آقا. حضرت امام از ایشان سوال کردند که کجا هستی. گفت جبهه هستم. گفتند پس چرا صدای توپ و تانک نمی آید؟ ایشان گفت سنندج هستم. قدری با هم شوخی و مزاح فرمودند. سپس حضرت امام فرمودند سلام مرا به رزمندگان برسانید، من برایشان دعا می کنم.
[[page 193]]