چند روز مانده به رحلت حضرت امام ما هر شب در بهداری بودیم و شب ها نمی خوابیدیم. صبح روزی که جنازۀ آقا را انتقال می دادند خیلی تمایل داشتم جنازه را بدرقه کنم و همراه آن بروم اما توفیق نشد چون به
[[page 232]]همراه حاج عیسی به جوابگویی تلفن ها پرداختیم. وقتی متوجه شدم جنازه راحرکت داده اند خیلی ناراحت بودم که نتوانستم با ایشان از نزدیک وداع کنم. در مصلی هم که وداع از دور بود.
روز خاکسپاری پیکر حضرت امام هم به همراه همسرم با موتور به بهشت زهرا رفتیم. آنجا اعلام شد که پیکر آقا را با هلی کوپتر برگرداندند. همسرم بندۀ خدا فکر کرد که اتفاق خاصی افتاده و همانجا غش کرد. به زحمت از میان جمعیت آمدیم و با کمک پاسدارها خودمان رابه پیکر آقا رساندیم و ایشان را بوسیدیم. این هم یک سرّی در آن بود که موفق شدم از نزدیک با آقا خداحافظی کنم.
[[page 233]]
[[page 234]]