مجله خردسال 51 صفحه 22

کد : 95885 | تاریخ : 27/06/1382

کرم مرجان کشاورزی­آزاد کرم سرش را از تاریکی خاک بیرون آورد و گل آفتابگردان را دید. چشم­هایش را جمع کرد وگفت: «وای ... چه آفتاب داغی!» آفتابگردان خندید. کرم، آرام به سوراخ تاریک خاک خزید و گفت: «نه! من طاقت این همه نور و گرما را ندارم.» او برای همیشه یک کرم خاکی ماند.

[[page 22]]

انتهای پیام /*