
درست شد. خانم آجر را گوشهای انداخت. کفشش را پوشید و رفت. آجر حوصلهاش سر رفته بود. دلش میخواست پیش دوستانش برگردد. توی دیوار. اما چهطوری؟ هوا داشت تاریک میشد.
آجر سردش بود. خیلیها از کنار او میگذشتند وبه او توجهی نمیکردند. خیلیها هم اصلا آجر را نمیدیدند. او دیگر نه حوصلهی غرزدن داشت و نه حوصلهی نق زدن چشمهایش را بسته بود و میخواست غصه بخورد که کسی او را از روی زمین برداشت آجر بین زمین وآسمان بود که صدای آقای رفتگر را شنید.
آقای رفتگر هر روز میآمد و زبالهها را میبرد. او هم دیوار را خوب می شناخت و هم آجرهای آن را. آقای رفتگر،
آجـر را در جـای خالیاش توی دیوار گذاشت و گفت: «چه خوب شد کهنشکستی، یـا خیـلی دور نـرفته بودی، وگرنه بدون تو دیوار سوراخ میماند!»
آجر از این که در یک جای تنگ، کنار دوستانش بود احساس خوبی داشت. همهی آجرها خوشحال بودند که او برگشته. دیواراز همه خوشحالتر بود.
[[page 6]]
انتهای پیام /*