
6) پر زد و رفت روی یک گل نشست و سعی کرد گل را بچیند و بخورد!
5) چشمش به زنبور بزرگی افتاد که روی گلها نشسته بود.
7) زنبور دیگری او را دید. خندید و گفت: «زنبورها
که گل نمیخورند شیرهی گل را میخورند این طوری!»
8) بالاخره تپلی یاد گرفت
چه طوری غذا پیدا کند.
راستی که
شیرهی گل خیلی خوشمزه بود.
[[page 21]]
انتهای پیام /*