مجله خردسال 55 صفحه 19

کد : 95994 | تاریخ : 24/07/1382

دوید و رفت. منتظر ماند تا هـم برگردد و هردو بـا هم هدیه­ی تولد را به او بدهند مدتی گذشت و بالاخره برگشت. او یک قشنگ در دست داشت. بــا تعجب به او نگاه می­کرد. به گفت: «آماده­ای تا او را صدا کنم؟» گفت: «آماده­ام» بــا صدای بلند گفت: « تولدت مبارک!» سرش را از زیر آب بیرون آورد. هدیه­اش را به او داد. باران بارید. هم را به داد و گفت: «این هم هدیه­ی من!» بــا خوشحــالی را گرفت. به نگاه کرد و گفت: «شما دوستـان خوب و مهربانی هستید!» بعد خندید و بـا رفت زیر آب خندید. خندید و گفت: «این طوری من خیس نمی­شود.!»

[[page 19]]

انتهای پیام /*