مجله خردسال 57 صفحه 4

کد : 96035 | تاریخ : 08/08/1382

قصه­های کلیله و دمنه دختر موشی مهری ماهوتی یکی بود، یکی نبود. بابا مهربان آرزو داشت، خدا به او یک دختر بدهد. چشم سیاه، ابرو سیاه قشنگ مثال قرص ماه. یک روز لب جو نشسته بود. چشم­های خیسش را بسته بود. یک دفعه تالاپ موش کوچولوی افتاد توی آب. بابا مهربان او را از توی جو بیرون کشید. نازش کرد و بوسید. بعد خدا خدا کرد. زیر لب دعا کرد: «خدا جـانم، او را یک دختر کن. از همه بهتـر کن.» یک دفعـه موش کـوچولو یک دختر شد، تپل­مپل، قشنگ­تر از برگ گل. بابا مهربان او را به خانه­اش برد. سال­ها گذشت. دختر موشی بزرگ شد. آن وقت برایش خواستگار آمد، صف به صف از هر طرف. دختر موشی گفت: «شوهر من بـاید از همه قوی­تر باشد.» بابا مهربان به خورشید گفت: «آهـای تاب تـابی! آقا آفتابی! شوهر دختر من می­شوی.» خورشید گفت: «ابراز من قوی­تر است.»

[[page 4]]

انتهای پیام /*