مجله خردسال 57 صفحه 18

کد : 96049 | تاریخ : 08/08/1382

ماجرا سر در بیاورد. یک شب وقتی بیدار و هوشیار، چشم به باغچه دوخته بود دید که یکی از بوته­ها تکان می­خورد، آرام جلو رفت، بوته ی تکان خورد و تکان خورد و آرام حرکت کرد. باور نمی­کرد که یک بتواند از جایش تکان بخورد. هوا تاریک بود و نمی­دید چه کسی را می­برد. همین موقع چشمش به افتاد. هم حرکت کرد و دنبال رفت. تصمیم گرفت و را دنبال کند، اما فقط و نبودند که از باغچه بیرون می­رفتند، بوته­ی هم تکان خورد و تکان خورد و دنبال و راه افتاد. بعد یک ی دیگر و یک دیگر. ها و ها و رفتند و رفتند. دنبالشان هم رفت. وقتـی کمـی از بــاغچه دور شـدند، پشت یک درخت پنهان شد. زیر یک درخت بزرگ سوراخی بود. ها و ها و ، رفتند توی سوراخ زیر درخت.

[[page 18]]

انتهای پیام /*