مجله خردسال 58 صفحه 4

کد : 96063 | تاریخ : 15/08/1382

جوجو و برفی یکی بود،یکی نبود. غیرازخدا هیچ کس نبود. جوجو، یک جوجه­ی زرد تپل بود و برفی یک گوسفند سفید پشمالو. برفی جوجو را خیلی دوست داشت. جوجو هم برفی را خیلی دوست داشت. هر روز صبح زود برفی و بقیه­ی گوسفندها برای خوردن علف به دشت می­رفتند. جوجو هم با یک جست پشت برفی می­نشست و همراه او به دشت می­رفت. سگ گله با این که خیلی مهربان بود دلش نمی­خواست جوجو با آن­ها بیاید. او فکر می­کرد جوجو کوچک است و دشت جای جوجه­های کوچولو نیست. اما برفی و جوجو بازی توی دشت را خیلی دوست داشتند. برای همین هم همیشه سگ گله بعد از کلی غرغر کردن بالاخره راضی می­شد و اجازه می­داد که جوجو هم با آن­ها بیاید. سوار شدن پشت برفی خیلی لذت داشت. پشم های برفی نرم و سفید بودند و جوجو نشستن روی این پشم های نرم و گرم و تماشا کردن دشت زیبا را با هیچ چیز عوض نمی­کرد، حتی با یک عالم دانه­ی خوشمزه! یک روز وقتی که جوجو مثل همیشه پشت برفی سوار شده بود و برفی توی دشت می­دوید و دنبال­ پروانه­ها می­کرد، آن­ها از گله دور شدند. همین موقع یک گرگ سیاه بزرگ از پشت بوته­ها بیرون پرید. جوجو خیلی ترسید. برفی هم از ترس لرزید. گرگ دندان های تیزی داشت. خیلی هم گرسنه بود. چون وقتی آن­ها را دید گفت:« به­به چه غذاهای خوشمزه­ای ! جوجه کوچولو اول تو را می­خورم!» برفی گفت:«اگر جوجو را بخوری من فریاد می زنم و سگ گله را خبردار می کنم.» گرگ خندید و گفت:«سگ گله صدای تو را نمی­شنود.ولی بهتر است اول تو را بخورم.» جوجو گفت:«اگر برفی را بخوری من فریاد می­زنم و سگ گله را خبردار می­کنم!» گرگ باز هم خندید و گفت:«صدای جوجه­ی کوچولویی مثل تو توی دشت گم می شود و به سگ گله نمی­رسد!» جوجو گفت:«پس هر دو با هم فریاد می­زنیم و سگ گله را خبر می­کنیم. این طوری ...»

[[page 4]]

انتهای پیام /*