
ازآب بیرون آمد وقتی دید که	   ناراحت است پرسید:«چی شده؟ چرا ناراحتی؟»	          گفت:
«وقتی کنار برکه بودی دندانهای               را ندیدی؟» 	      گفت:«دندانهای	             اینجا چه میکند؟
آنها توی دهان                هستند.» 	        گفت:«نه. دو تا از دندانهای او افتادهاند و جایشان خالی مانده
است.»	             خیلی ناراحت شد و گفت:«شاید وقتی که توی جنگل بازی میکرد دندانهایش افتادهاند.
برو و از 	بپرس. او حتماً دندانهای 	         را پیدا کرده است.» 	        با عجله به طرف جنگل رفت و
از 	      پرسید:«وقتی در جنگل بازی میکردی، دندانهای 	     را ندیدی؟» 	   گفت:«چرا دیدم !»
با خوشحالی پرسید:«دندان هایش کجا بودند؟»            خندید و گفت:«توی دهانش!»            گفت:
«ولی حالا دو تا از آنها افتادهاند و توی دهانش نیستند.» 	           کمی فکر کرد و گفت:«	    دوست من
است. به تو کمک میکنم تا دندانهای او را پیدا کنی.» 	        و	             شروع کردند به گشتن در جنگل.
  [[page 18]] 
                
                
                انتهای پیام /*