مجله خردسال 59 صفحه 8

کد : 96095 | تاریخ : 22/08/1382

فرشته­ها پدر و مادرم، با مادربزرگ و پدربزرگ به مشهد رفته بودند. من و دایی­عباس را با خودشان نبردند. من خیلی ناراحت بودم. اما دایی­عباس اصلا ناراحت نبود. روزی که آن­ها می­خواستند از مشهد برگردند دایی عباس حیاط را آب و جارو کرد. من روی پله­ها نشسته بودم و به دایی نگاه می­کردم. او به گل­ها آب داد و گفت: «حالا باید برویم و یک چای خوشمزه درست کنیم. حتما وقتی از راه برسند خیلی خسته هستند.» من چیزی نگفتم. دایی­عباس کنار من نشست و گفت:«خیلی خوب است که تو امام رضا(ع) را دوست داری و دلت می­خواهد به زیارت بروی. اما کسی که امام رضا (ع) را دوست دارد باید همیشه خوش اخلاق باشد.» گفتم:«آن­ها ما را نبردند.» دایی کمی فکر کرد و گفت: «زمانی که امام خمینی جوان بودند. همراه عده­ای از دوستانشــان به مشهد رفتند. آن­ها هر روز به زیـارت مرقد امام رضا (ع) می­رفتند. امام بعد از این که نمازشان را می­خواندند، زودتر از بقیه به خانه­ای که اقامت داشتند برمی­گشتند. همـه جا را تمیـز می­کردند و برای دوستانشان چـای دم می­کردند. یک روز یکی از دوستان امام به ایشان گفتند که حیف نیست به خاطر پذیرایی از ما زیارت و نماز را زود تمام می­کنید؟ می­دانی امام در جواب او چه گفتند؟» گفتم: «نمی­دانم» دایی گفت:«امام گفتند، پذیرایی از کسی که از زیارت برمی­گردد به اندازه­ی دعا و زیارت ثواب دارد.» دایی عباس ساکت شد و به چشم­های من نگاه کرد بعد گفت: «ثواب یعنی خوشحال شدن خدا ...» گفتم: «وای! الان می­رسند و ما هنوز چایی درست نکرده­ایم!» دایی خندید و گفت: «پس بدو که دیر شد!» آن روز چای ما به موقع آماده شد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*