
باد و جوراب
یکی بود، یکی نبود. مادر لباسها را شسته بود و یکییکی آنها را روی بند رخت پهن میکرد. باد وزید. لباسها روی زمین ریخت و یک لنگه جوراب را با خودش برد. باد رفت و جوراب رفت. تا این که جوراب به شاخهی درختی گیر کرد و همانجا ماند.
باد هرچه کرد نتوانست جوراب را از شاخه جدا کند. گنجشک بالای درخت بود که جوراب را دید. آن را برداشت و گفت: «بهبه! چه قدر نرم است. آن را توی لانهام میگذارم تا لانهام گرم شود.»
گنجشک با نوکش جوراب را بلند کرد. اما باد وزید و وزید و جوراب را از نوک
گنجشک گرفت و بـا خودش برد. بــاد رفت و جـوراب رفت، تـا این که به نردههای پنجرهی خانهی پیشی گیر کرد. باد میخواست جوراب را بر دارد که پیشی آن را دید و بـا
خوشحالی گفت: «بهبه! چه کلاه قشنگی. آن را روی سرم میگذارم تا
گوشهایم از سرمـا یخ نکنند.» بعد جوراب را برداشت
که روی سرش بگذارد، اما باد وزید و جوراب را از پیشی
گرفت و با خودش برد. باد رفت و جوراب رفت، تا این که
جوراب به تیغهای بلند پشت جوجهتیغی گیر کرد. باد هرچه
کرد نتـوانست جوراب را از تیغهـا جدا کنـد. جوجه تیغی وقتی
جوراب را دید بـا خودش گفت: «بهبه! چه کیـسهی محـکم و قشـنگی. آن را بـر میدارم و میوههایی را که چیدم در آن میریزم. این طوری میتوانم میوههای زیادی جمع کنم.»
جوجهتیغی جوراب را آرام از پشتش برداشت. باد وزید و وزید، امـا هرچه کرد نتوانست جوراب را از جوجهتیغی پس بگیرد. باد گفت:«این جوراب است، نه کیسه!»
[[page 4]]
انتهای پیام /*