مجله خردسال 61 صفحه 8

کد : 96123 | تاریخ : 06/09/1382

فرشته­ها دیروز صبح زود از خواب بیدار شدم. بعد از یک ماه من و پدر و مادرم با هم صبحانه خوردیم. عید فطر بود و ماه رمضان تمام شده بود. پدر و مادرم تمام ماه رمضان را روزه بودند. برای ناهار به خانه­ی مادربزرگ رفتیم. بوی غذایی که مادربزرگ درست کرده بود توی حیاط پیچیده بود. وقتی سفره را پهن کردند، من بشقابم را پر از غذا کردم. مادرم پرسید: «تو می­توانی همه­ی غذایی را که توی بشقاب ریخته­ای بخوری؟» گفتم: «بله» پدر گفت: «بهتر نیست کم­کم غذا بکشی؟» گفتم: «من خیلی گرسنه­ام و می­خواهم همه­ی این غذا را بخورم.» پدر و مادرم به من نگاه کردند و چیزی نگفتند. وقتی نصف غذای بشقاب را خوردم سیر شدم. دایی عباس توی گوشم گفت: «اگر سیر شدی مجبور نیستی همه­ی آن را بخوری.» من چیزی نگفتم و به پدرم نگاه کردم. پدر همین طور که غذایش را می­خورد گفت: «خدا را شکر که همه دور هم هستیم و سفره­ای پر از غذا داریم. امام همیشه می­گفتند که غذا را به اندازه درست کنید و به اندازه مصرف کنید. غذای اضافه­ای که دور ریخته شود می­تواند گرسنه­ای را سیر کند.» مادرم به من نگاه کرد. من می­خواستم غذای توی بشقاب را تمام کنم اما خیلی سیر بودم. دایی عباس به من گفت: «ولی غذای اضافه­ی تو را دور نمی­ریزیم. مجبور نیستی به زور آن را بخوری.» مادربزرگ خندید و گفت: «آن را توی ظرف می­ریزم تا با خودت ببری. وقتی گرسنه شدی آن را بخور.» من خیلی خجالت کشیدم ولی یاد گرفتم که همیشه به اندازه غذا توی بشقابم بریزم.

[[page 8]]

انتهای پیام /*