
دایره زنگی
هواپیما
خرسی
کمد اسباب بازیها
اردک بادی ساعت
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک شب، وقتی که چراغهای خانه خاموش شد و همه خوابیدند، از کمد اسباب بازیها سر و صداهای عجیبی به گوش رسید، و شـروع کرد به دلنگ دلنگ صدا کردن. گفت: «وقت خواب است.»
اما خیال ساکت شدن نداشت. چشمهایش را باز کرد و گفت: « حالا وقت سروصدا کردن نیست. بخواب!» خواب آلود گفت: «چی شده؟ چرا اینقدر سروصدا میکنید؟» گفت: « بیخودی سروصدا راه انداخته.» دوباره گفت: «ساکت! همه بخـوابید.
وقت خواب است.» میخواست چیزی بگوید که باز هم شروع کرد به دلنگ دلنگ
[[page 17]]
انتهای پیام /*